معمولا شبها که کم کم می خوام دکمه ی خاموش مغزم رو بزنم احساسات روز فرصت جولان پیدا می کنن
دیشب در مرز بین خواب و بیداری اول دختر سیزده ساله ای رو که صبح اومده بود درمانگاه به یاد اوردم و دلم از حجم غمش فشرده شد
دختری که با طپش قلب اومده بود در ظاهر خیلی قوی و مستقل بود .شرح حال که گرفتم متوجه شدم سال گذشته مامان عزیزش رو بر اثر کرونا از دست داده
ازش پرسیدم خواهر برادر داری ؟گفت :نه
گفتم دوست داشتی داشتی ؟گفت قبلا چرا ولی الان خوشحالم ندارم
گفتم چرا
گفت :دلم نمی خواد کس دیگه ای این درد منو بکشه .و همونجا دلم ریخت این بچه هم سن دختر من بود دلم خواست در اغوش بگیرمش و بگم :اون نیست ولی ما همه هستیم .ولی از شکستن غرورش ترسیدم و فقط سکوت کردم.
امتیاز ما
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 2 میانگین: 5]
0 دیدگاه